رئالیسم در ادبیات داستانی از اوایل قرن نوزدهم در قامت یک پدیدۀ اجتماعی پدیدار شد؛ پاسخی آگاهانه به رمانتیکگرایی که واقعیتهای مادی و مناسبات اجتماعی را کماهمیت یا ایدئالیزه میکرد. نویسندگان رئالیست میکوشیدند با روش مشاهدۀ دقیق، ثبتِ جزئیاتِ روزمره و تحلیلِ علّی، جهانی روایت کنند که خواننده آن را بهعنوان بازتابی نزدیک از تجربۀ مشترک، باورپذیر بداند. در این معنا رئالیسم تنها یک شیوۀ زیباشناختی نبود، بلکه بدل شد به روشی برای نقد اجتماعی، افشای روابطِ قدرت، مناسباتِ طبقاتی و تبعاتِ اقتصادیِ تغییراتِ تاریخی.
ریشههای تاریخی رئالیسم در تحولاتِ انقلاب صنعتی، گسترش طبقۀ بورژوا و ظهور مطبوعات و روزنامهنگاری مدرن است. این عوامل شرایطِ اجتماعیای فراهم آوردند که توقعِ خوانندگان از رمان تغییر کند؛ آنها خواستار تصویری گویا از زندگی شهری، کار، خانواده و بازار شدند. در پاسخ، رئالیستها به جزئیاتِ مادیِ محیط و کنشهای روزمره توجه کردند: بازارِ کار، قراردادهای ازدواج، بحرانهای اخلاقی و صورتبندیهای حقوقی بهمثابۀ عناصرِ شکلدهندۀ سرنوشتِ شخصیتها نمایش داده شدند.
از نظر شکلشناختی، رئالیسم ویژگیهای مشخصی دارد: ایجادِ باورپذیریِ تصویری از طریق توصیفِ عینی، شخصیتپردازیِ پیچیده و روانکاوانه، ساختِ علتومعلولیِ رخدادها و لحنِ راوی که اغلب تا حدودی گزارشگونه یا انتقادی است. تکنیکهایی چون گفتمانِ آزادِ غیرمستقیم، تغییر زاویۀ دید برای نشاندادن بافتِ جمعی و بهکارگیریِ گفتوگوی باورپذیر به تقویتِ احساسِ حقیقتمندی کمک میکنند. رئالیسم بهطور معمول از جهانسازیِ فاخر یا حوادثِ خارقالعاده پرهیز میکند و تمرکز خود را بر مناسباتِ روزمره و کنترلپذیریِ علتها میگذارد.
موضوعاتِ اصلی رئالیسم نیز عمدتاً اجتماعی و تاریخیاند: تضادِ طبقات، بحرانِ هنجارهای اخلاقیِ بورژوایی، کارِ مزدی، مهاجرتِ روستا به شهر و تأثیرِ بازار بر روابطِ انسانی. رمانهای رئالیستی اغلب بهدنبال نمایشِ سازوکارهای نابرابری و توضیحِ چگونگیِ شکلگیری سرنوشتِ فرد در چارچوبِ ساختارهای بزرگترند؛ بنابراین رئالیسم هم آموزهای معرفتشناختی و هم سلاحی علیهِ کوربودنِ دیدِ عمومی نسبت به ساختارهای قدرت محسوب میشود.
در واکنش به رئالیسم، گرایشهایی مانند ناتورالیسم ظهور کردند که با تأکید بر تعیینگراییِ زیستمحیطی و وراثتی، انسان را بیشتر بهمثابۀ محصولِ نیروهای مادی و زیستی میدیدند. امیل زولا پیشگامِ این گرایش بود و رمان را به آزمایشگاهی برای تحلیلِ علتها تبدیل کرد. در انگلستان، رئالیسم ویکتوریایی در آثار چارلز دیکنز و جورج الیوت خود را وقفِ بررسیِ پیامدهای فقر و صنعت کرد؛ در روسیه، تولستوی و داستایوفسکی به کاوشِ عمقِ روان و تاریخیِ شخصیتها پرداختند و هر یک به شکلی متفاوت از تعاریفِ سادۀ حقیقتنما عبور کردند.
کارکردِ رئالیسم فراتر از بازنماییِ صرف است: این مکتب ابزاری انتقادی برای تغییرِ نگرشِ اجتماعی فراهم میآورد. رمانِ رئالیستی با نمایشِ جزئیاتِ زیستِ روزمره، به مخاطب فهمی انتقادی از اصولِ اقتصادی و اخلاقی جامعه میدهد و امکانِ بازنگری در سیاستهای عمومی و اخلاق جمعی را فراهم میسازد. رئالیسم همچنین رابطهای تنگاتنگ با روزنامهنگاری تحقیقی دارد؛ بسیاری از نویسندگانِ رئالیست اسناد و گزارشهای زمانه را مبنای تخیلِ خود قرار دادند.
نویسندگانِ محوریِ رئالیسم کلاسیک عبارتاند از بالزاک که در «کمدی انسانی» جامعۀ فرانسه را با جزئیاتِ مالی و نهادی بررسی کرد؛ گوستاو فلوبر که در «مادام بوواری» نقدِ ریاکاریِ بورژوایی و شکستِ رؤیاهای فردی را به شیوهای دقیق نشان داد؛ چارلز دیکنز که در «الیور توئیست» یا «داستان دو شهر» به تصویرِ دردِ طبقاتی و نابرابری پرداخت؛ و لئو تولستوی که در «آنا کارنینا» یا «جنگ و صلح» ترکیبی از تحلیلِ روانی و تاریخِ اجتماعی را عرضه کرد.
رئالیسم بهطور خاص بر تحلیلِ علّی و بررسیِ رابطۀ متقابلِ فرد و ساختار تمرکز میکند. این مکتب نشان میدهد که آزادیِ فرد اغلب در چارچوبِ محدودیتهای اقتصادی تعریف میشود. روایتهای رئالیستی معمولاً به دنبال نشاندادنِ عواقبِ عملیِ تصمیمها هستند. علاقۀ رئالیسم به مستندسازی، آن را به ابزارِ پژوهشهای میانرشتهای بدل کرده است. ترجمهها و گفتمانهای بینالمللی رئالیسم را به جریانِ جهانی بدل کردهاند.
در آغاز قرن بیستم، رئالیسم اجتماعی در بسیاری از کشورها به ابزار نقد سیاسی بدل شد. در اسپانیا پس از جنگ داخلی، نویسندگانی از رئالیسم برای افشای ویرانیهای اجتماعی بهره گرفتند. در ایران نیز نویسندگانی چون بزرگ علوی در آثاری همچون «چشمهایش» از شیوههای رئالیستی برای بازنمایی ساختارهای اجتماعی و فشارهای سیاسی استفاده کردند. هرچند سبکشان متنوع بود، اما دغدغۀ واقعیت ملموس در متن حضور داشت.
در شوروی، رئالیسم سوسیالیستی شکل رسمی و ایدئولوژیک رئالیسم شد؛ الگویی که هنرمندان را موظف میکرد کارگر و قهرمان جمعی را به تصویر بکشند. این تجربه نشان داد که چگونه یک مکتب هنری میتواند با سیاست و ایدئولوژی گره بخورد. هرچند بسیاری از نویسندگان مستقل به این قالب رسمی انتقاد داشتند، اما حضور آن در تاریخ رئالیسم اجتنابناپذیر است.
امروزه رئالیسم همچنان در ادبیات معاصر کارکرد دارد، بهویژه در روایتهایی که میخواهند نابرابری اقتصادی، مهاجرت و تجربههای حاشیهای را بازنمایی کنند. مثلاً رمانهای مهاجرت در اروپا یا آمریکا اغلب از تکنیکهای رئالیستی برای روایت زندگی پناهجویان استفاده میکنند. استمرار این رویکرد نشان میدهد که رئالیسم نه یک مکتب تاریخی بسته، بلکه روشی زنده و انعطافپذیر است.
بسیاری از فیلمها نیز از رئالیسم الهام گرفتهاند، از نئورئالیسم ایتالیا پس از جنگ جهانی دوم تا سینمای اجتماعی ایران. ارتباط میان ادبیات و سینما نشان میدهد که رئالیسم توانسته مرز میان هنرها را درنوردد. در سطح نظری، رئالیسم همچنان موضوع بحث میان منتقدان است. برخی آن را محدودکننده میدانند، چون بر مشاهدۀ عینی تأکید دارد، اما دیگران معتقدند که رئالیسم با گشودن چشم به زندگی روزمره، امکان درک تازهای از جهان فراهم کرده است.
این دوگانگی به رئالیسم نیروی فکری میدهد: از سویی شالودۀ رمان مدرن را گذاشته و از سوی دیگر بستری برای آزمونهای تازه باقی مانده است. از این رو میتوان گفت رئالیسم نه صرفاً گذشتهای تمامشده، بلکه افقی برای آیندۀ روایت است. میراث آن در گونههایی چون رئالیسم اجتماعی، رئالیسم شهری و حتی در تلفیق با دیگر سبکها همچنان ادامه دارد. در نهایت، ارزشِ نظریِ رئالیسم در این است که همزمان مطالبۀ صداقتِ روایت و امکاناتِ نقدِ ساختارها را پی میگیرد؛ این تلفیق رئالیسم را به ماتریسی مفهومی بدل میکند که برای تحلیلِ تاریخ، اقتصاد و اخلاقِ زندگی روزمره همچنان کاراست.

