چارلز دیکنز را بیشتر با قصههای تلخوشیرین کودکان یتیم، انتقادهای تند از طبقۀ اشراف و تصویری زنده از فقر و فساد در انگلستانِ ویکتوریایی میشناسیم. اما در لایههای پنهانتر آثارش، ردپای ژانر وحشت و داستانهای ماورایی نیز بهوضوح دیده میشود. دیکنز، اگرچه بیشتر یک رئالیست اجتماعی بود، اما با وسواس و ظرافت، سراغ داستانهایی شبحزده و وهمناک هم رفت و آنها را به صورت پاورقی و ستونهای محبوبی در روزنامهها منتشر میکرد.
نخستین نکتۀ مهم دربارۀ داستانهای وحشتآمیز دیکنز، هدف آنهاست. او نه صرفِ سرگرمی، سراغ این ژانر میرفت و نه صرف خلقِ وحشت. در جهان دیکنز، ترس اغلب ابزاری است برای انتقال یک هشدار اخلاقی یا اجتماعی. در این داستانها عناصر وحشت و اشباح، تجسم وجدان معذب شخصیتها هستند. این عناصر در واقع بازتابی هستند، از فرصتهای از دست رفته، قساوت قلب، و پیامدهای اجتنابناپذیر بیتفاوتی نسبت به رنج دیگران. برای چارلز دیکنز، اشباح پدیدههایی فراطبیعی نیستند، بلکه انعکاسی از ناخودآگاه اجتماعیاند.این دیدگاه، در دغدغۀ دیکنز نسبت به طبقۀ کارگر، کودکان خیابانی، و فجایع انسانی ناشی از فقر سیستماتیک ریشه دارد.
دیکنز درک عمیقی از ناخودآگاه انسان دارد. شخصیتهای داستانهای ارواح او اغلب از احساس گناه، کابوس، یا نوعی فروپاشی روانی رنج میبرند. شبحها گاهی واقعاً ماوراییاند، گاهی هم کاملاً در ذهن شخصیت زندانی شدهاند. در بسیاری از موارد، ذهنیت راوی و شخصیتها چنان در فضای داستان حل میشود که مرز میان واقعیت و توهم عمداً مبهم باقی میماند.
در داستانهایی مثل ناخدای قاتل و معامله با شیطان یا در گرگومیش خوانده شود، دیکنز با مفهوم حافظه، خاطرات آزاردهنده و تأثیرات روانی گذشته بازی میکند. گویی ترس حقیقی نه در بیرون، بلکه در ذهن انسان جا خوش کرده است. خاطراتی که پاک نمیشوند، گناهان پنهانی که در قالب شبح بازمیگردند، و کابوسهایی که راه فراری از آنها نیست، تبدیل به عناصر محوری میشوند. شبح در اینجا نه صرفاً موجودی ترسناک، بلکه استعارهای است از آسیبهای روانی سرکوبشده.
یکی از نقاط قوت همیشگی دیکنز، فضاسازیهای اوست. او در داستانهای ترسناکش، فضا را نه فقط پسزمینه، بلکه بدل به بازیگری فعال میکند. خیابانهای خلوت، مه سنگین، نور کمسو، خانههای متروک، گورستانهای پوشیده از برف—همهی این عناصر در ذهن خواننده تصویری میسازند که حتی اگر شبحی هم در کار نباشد، نوعی وحشت از تنهایی و مرگ را القا میکند.
در داستانهایی مثل محاکمه برای قتل یا سوزنبان، فضا چنان با روحیۀ شخصیتها درهمآمیخته میشود که تفکیک بین واقعیت و توهم، ممکن نیست. در این میان، توصیفهای دیکنز از صداها—قدمهایی در راهرو، تقتق ساعت، صدای قطار—نقش مهمی در ایجاد تعلیق ایفا میکنند. این صداها، گاه هشداردهندهاند، گاه گمراهکننده، اما همیشه نشانۀ حضوری پنهاناند. دیکنز در داستانهای ترسناک خود کمتر به اشباح خونآشام، گرگینهها یا هیولاهای کلاسیک پناه میبرد. ترس در داستانهای او ریشه در روزمرگی دارد: در خانوادههایی که دروغ میگویند، کارمندان خشک و منزوی، یا پدرانی که فرزندان خود را بهخاطر ثروت قربانی میکنند. او بهخوبی نشان میدهد که جامعۀ بورژوا، با تمام تجمل و نظم ظاهریاش، درون خود سایههایی از جنون و بیرحمی پنهان کرده است. دیکنز در اینجا پیشدرآمدی میشود بر نویسندگانی چون هنری جیمز یا شارلوت پرکینز گیلمان، که وحشت را از دخمهها بیرون کشیده و به درون خانههای شیک و مرتب طبقهی متوسط آوردند.
از نظر تکنیک روایی، داستانهای ارواح دیکنز اغلب با ساختاری چندلایه و زاویه دیدهای محدود روایت میشوند. او از دانای محدود، شاهد ناآگاه، یا حتی نقل قولهایی که در دل یک داستان دیگر مطرح میشوند، بهره میبرد تا ابهام را تقویت کند. این تکنیک، نهتنها جذابیت داستانها را بالا میبرد، بلکه خواننده را در موقعیتی قرار میدهد که نمیتواند با قطعیت بگوید آنچه خوانده، واقعیت بوده یا توهم. در داستانهایی مانند در گرگومیش خوانده شود، دیکنز عامدانه روایت را از طریق چند شخصیت فرعی مطرح میکند و مخاطب را از حقیقت نهایی محروم میسازد. این بازی روایی، ترس را در فضای بیپاسخ و ناشناخته معلق نگه میدارد؛ دقیقاً همانجایی که وحشت، بیشترین قدرت را دارد.
اگرچه دیکنز را معمولاً نویسندهای اجتماعی شناخته میشود، اما نباید تأثیر او را در خلق داستانهای وحشت نادیده گرفت. او ترس را از دل اسطوره بیرون کشید و در قطار، اداره، خانه و حافظۀ انسان مستقر کرد. شبحهای او موعظهگر بودند، هشداردهنده، گاه مهربان، گاه بیرحم، اما همیشه حامل پیامی انسانی. در روزگاری که ادبیات گوتیک اغلب به سرگرمیهای تکراری تقلیل یافته بود، دیکنز آن را با دغدغههای واقعی زمانۀ خود پیوند زد. و شاید به همین دلیل است که داستانهای وحشتآمیز او، با گذشت بیش از یک قرن، هنوز ما را در تاریکی شب یا مه صبحگاهی به فکر فرو میبرند: آیا این صدا واقعاً از پشت در آمد؟ یا فقط صدای وجدان خودمان بود که پس از سالها سکوت، بالاخره جرئت کرده حرف بزند؟